به گمان خود در کارش عيبي يافتم و خواستم او را پندي بدهم ولي او مرا پند داد و شرمنده کرد.» دوستانش پرسيدند: «چگونه تو را پند داد؟» گفت: «در يک روز تابستان که هوا بسيار گرم بود براي کاري به جايي در حومه شهر مدينه مي رفتم؛ در ميان راه به محمد بن علي (عليه السلام) برخوردم؛ او مردي تنومند و قدري فربه بود و همراه دو نفر از يارانش مي آمد، در حالي که از گرما عرق از سر و رويش مي ريخت و بسيار خسته به نظر مي رسيد و گويي در راه رفتن به دوستانش تکيه داشت. شنيده بودم که او همراه غلامان در مزرعه کار
مي کند، اما نديده بودم.
با خود گفتم: «ببين که بزرگي از بزرگان خاندان پيغمبر در اين هواي گرم با اين حال ضعف براي به دست آوردن مال دنيا بيرون آمده است و خوب است که چون سالمندترم و غرضي ندارم او را پندي بدهم. پيش رفتم و سلام کردم و به او گفتم: « خدا کارت را اصلاح کند، مي بينم که مرد نامداري از نامداران خاندان رسالت در اين هواي گرم با اين حال خسته براي طلب دنيا بيرون آمده، آخر عزيز من، ما همه مي ميريم، اگر تو در اين حال باشي و اجل برسد، چگونه با خدا رو به رو مي شوي؟»
آن حضرت تکيه گاه خود را رها کرد و راست ايستاد و فرمود«:به خدا قسم اگر مرگ من در اين حال در رسد، در حالتي خدا را ملاقات
مي کنم که در حال فرمانبرداري و طاعت و عبادت او هستم و با کار و زحمت خود را از احتياج پيدا کردن به تو و ديگران حفظ مي کنم. انسان بايد موقعي از مرگ پروا کند که در حال نافرماني و معصيتي باشد، يا سر بار جامعه باشد و کاري نداشته باشد که خود با دسترنج آن زندگي کند و به ديگران خبر برساند.» گفتم: "رحمت خدا بر تو اي بزرگوار! من خيال داشتم تو را پندي بياموزم ولي تو مرا موعظه کردي. از اينکه خود را دانا مي دانستم
شرمنده ام و اميدوارم به پيري من ببخشي.» حضرت لبخند زد و فرمود بخشايش از خداست.
:: موضوعات مرتبط:
مهارتهای اجتماعی ,
,
:: برچسبها:
کار ,
تلاش ,
خدا ,
:: بازدید از این مطلب : 353
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6